سلام خدمت دوستان خوب و بزرگوار خودم

عیدتون مبارک باشه ان شاءالله و روز سرشار ازموفقیتی داشته باشین

نمیدونم امروز تعطیله یانه آخه کار ما هیچ وقت تعطیلی نداره و حتی تعطیلات رسمی هم خدا نمازو تعطیل نکرده:))

به مناسبت این عید عزیز یه چند دقیقه ای شاید لبخندی به لبتون بیارم شایدم خوشتون نیاد و لبخندی به لبتون نیارم. به هرحال میل خودتونه که لبخندی به لبتون بیاد یا لبخندی به لبتون نیاد، از من میپرسین که بهتره لبخندی به لبتون بیاد که اگه نیاد لبخندی به لبتون نیومده

یادش بخیر اون سال ها که تو حجره (همون خوابگاه شما) زندگی میکردیم، یه رفیقی داشتیم که خیلی دوسش میداشتیم، پسر خیلی خوبی بود، منتها یکم شر بود ، همین شریش باعث شده بود همه ازش عاصی بشن و هیچ حجره ای باهاش کنارنمیومدن تا اینکه همه  به این نتیجه رسیدن که کی ازهمه بیخیال تره ؟؟؟ سید (خودمو میگما )  بالاخره ما با آقای ع الف هم حجره شدیم و برعکس همه که از دستش ناراضی بودن و  ازش ایراد میگرفتن من خیلی ازش خوشم اومد و مایه ی شادی ما شده بود(واقعا پسر مخلص و صادقی بود)

این آقای ع الف گل گلاب یه چند سالی از من کوچیکتر بود . باید بهتون بگم که من از بچگی آدمه کم تحرک و غیر پویا از ابعاد فیزیکی ( زیاد ذهنتونو درگیر نکنین، همون تنبل) بودم ، مثلا روزهای 5 شنبه که از ظهر تعطیل بود تا صبح شنبه ، و در این مدت حوزه ی علمیمون غذا نمیداد ، بنده هم چیزی نمیخوردم ، چون حال اینکه برم تا آشپزخونه و مثلا یه نیمرویی درست کنم رو نداشتم

این آقای ع الف که اومد حجرمون من از پویایی و چست و چابکی یه این جوون برومند کمال استفاده(بخونین سوءاستفاده) رو میبردم:

آقای ع الف صبحونه چی میل داری؟ آقای ع الف : نیمرو ، من : پیشنهاده خیلی خوبیه ،

 تخم مرغا تو یخچالن و دیگ تو قفسه ، آشپزیه خوبی داشته باشی

آقای ع الف میل داری با هم یه دمنوشه گل گاوزبونه توپ بزنیم ؟  آقای ع الف:  آره خیلی خوبه ؛من: قوری تو قفسه یه و دمنوش تو کمد

آقای ع الف چقدر تو این گرمای وحشتناک این ظهر زیبایی قم ، یه نوشیدنی مثلا آب میوه میچسبه ؛  آقای ع الف: آره خیلی منم دارم هلاک میشم؛ من : یه بغالی هست سر کوچه حدودا دو km راه بیشتر نیست ، آهسته بری نیم ساعت ، با دو بری 10 دقیقه ای احتمالا برگردی

آقای ع الف دوست داری بهت یکم اصول فقه یاد بدم ؟  آقای ع الف : آره خیلی خوبه ،  من : پس چرا نشستی کتابمو از تو قفسه بیار دیگه ،  یک ساعت بعد ؛  آقای ع الف  : خب چرا یاد نمیدی ؟
من :  جدا دوست داری یاد بگیری ؟ سخته ها میخای برو یه دمنوش درست کن

آقای ع الف حجره های  طبقه ی پایین امشب مجلس گرفتن دارن عدسی میدن ؛ میخوری ؟  آقای ع الف : آره ، اتفاقا چقدرم گشنمه   ؛ من: کاسه تو قفسه یه ، یادت نره نونم ازشون بگیری

و...

میدونم دارین تو دلتون و شایدم بافریاد میگین تو بزرگترین جنایت کاره قرن 21 امی ،  ولی خب منم یه کمکایی میکردمش ، مثلا همیشه پشتش بودم ( با تربیت ها یعنی تو مشکلاتش ازش حمایت میکردم)

تحقیقاتش رو همیشه املا میکردم و ایشون مینوشت و یه 20 میگرفت ؛ باور کنین اون ترمی که با من هم حجره شد ، چند نمره معدلش اومد بالا !!!  به طوری که همه تعجب کرده بودن  0-o  ( نیم ساعت داشتم میگشتم که شکلک تعجب رو چی جوری میسازن، امان از دست خانوما با این شکلکاشون)

نماز صبح ها بیدارش میکردم ، اه اه اه گفتم نماز صبح ،  ینی به خاک سیاه نشستم تو اون مدت برای بیدار کردن ایشون نماز صبح را

ینی با خمپاره 90 و آرپی جی کنارش شلیک میکردی بیدار نمیشد. باور کنین

درست از نیم ساعت به اذان صبح تا 5 دقیقه مونده به هنگام قضا شدن نماز صبح ، من در حال صدا زدن ایشون بودم،  دیگه فکرشو بکنین چند وقت من این وضع رو داشتم،  یه چیزی تو مایه های راه رفتن با کله روی سراشیبی ،  اما خب بعد از یه مدت ذهن جوال من بالاخره راه حلشو پیدا کرد و این مشکلم حل شد ، حتما میپرسین چه جوری ، ادامه ی داستان در قسمت های بعد....




شوخی کردم دیگه قسمت بعدی در کار نیستش

راستش من زمان دانشجوییم وزنه بردار بودم و 1000 ماشاءالله زورم زیاده،

بعد از یه مدت که آقای ع الف ما رو رسما بیچاره کرد برای بیدار شدن ، صبح که اذان میگفتن یه بار میگفتم آقای ع الف لطفا بیدار شین ، حتما حدس میزنین که واکنش ایشون چی میتونسته باشه؟(ادامه ی خر و پفشون) منم با همون پتوش میذاشتمش رو شونم و ایشون رو به سمت سرویس های بهداشتی مشایعت میکردم و درون یکی از سرویس ها یا همون توالت یا همون wc ( ای بابا همون مستراح ) ایشون رو پرتاب میکردم ؛ فقط دلم میخاست یه فیلم از اون لحظه میگرفتم تا آمار بیشترین لایک رو به خودش اختصاص بده

خب دوستان کم کم باید بریم دنبال کارمون ، ببخشید که وقت گران مایتونو با خوندن این پست هدر دادم ، مقصود شاد کردنتون تو این روز عزیز بود . خدانگهدارتون . یا علی